اغلب ما به آنها فکر نمیکنیم، برخورد یا حتی تصوری هم در موردشان نداریم، همه ما معمولا در مورد خیلی از مشاغل تصور نامناسبی نداریم چون جلوی چشم هستند اما در مورد یک نفر “غسال” آنقدر ارتباط کم است که اصلا مردم به زندگی او فکر نمیکنند.
اغلب
ما به آنها فکر نمیکنیم، برخورد یا حتی تصوری هم در موردشان نداریم، همه
ما معمولا در مورد خیلی از مشاغل تصور نامناسبی نداریم چون جلوی چشم هستند
اما در مورد یک نفر “غسال” آنقدر ارتباط کم است که اصلا مردم به زندگی او
فکر نمیکنند.
همین موضوع بهانهای شد تا گزارشی در مورد غسالان گورستان “وادی رحمت”
تبریز تهیه کنم. کنجکاوی خبری و ماجراجویی دخترانه یک خبرنگار و حسی
ناشناخته مرا به سمت غسالخانه کشاند.
ساعت ۹ صبح، اینجا وادی اموات، غسالخانه
هنگام غسل جو سنگینی حاکم است. غم مرگ یک انسان. همه به اهم در این سوگ شریکند. صدای بلند صلوات و فاتحه فضا را پر کرده است.
وارد غسالخانه که میشوی بوی سدر و کافور گیجت میکند. بو که بپیچد توی
مغزت فکر میکنی به ۱۶ نفری که امروز غسل شدند. پنج زن و ۱۱ مرد. باید
منتظر بمانی تا کار غسالان با ۱۶ “میهمان” تمام شود تا سراغ تو بیایند و
تو هفدهمین میهمان آنها هستی با این تفاوت که اینبار تو با آنها کار دری
نه آنها با تو.
کار غسالان تمام شد و بالاخره جواز ورود صادر شد اما اتاق غسل خالی
است. “زیبنده خانم” پیشکسوت غسالان زن به استقبالم میآید. پس از سلام
احوالپرسی با اصرار در را باز میکند و اتاق غسل را نشان میدهد.
اتاقیست سه در چهار با کاشیهای سفید. وسط اتاق سکویی است که با سنگهای
ریز و آبی قدیمی کاشیکاری شده. سطح سکو حالت قوسی دارد که شکل وان کوچکی
را ایجاد کرده. کنار سکو شیرآبی ست با یک شلنگ بلند. در گوشه دیگر چند ظرف
آب، وسایل شستشو، چکمه، دستکش. بوی تند کافور و صدای بلند تهویه بعد از
همه جلب توجه میکند.
داخل اتاق بساط نهار چیده شده. وسایل ناهار بسیار مرتب و تمیز در داخل
سفره چیده شده. برق لیوانهای تمیز توجهم را جلب میکند. صدای کتری در حال
جوش فضای این اتاق گرم و آرام را پر کرده. این اتاق محیطی است بریده از
دنیای پر از آشفتگیهای بیرون.
زیبنده خانم سر صحبت را خودش باز میکند: غسالخانه زنانه پنج نفر پرسنل
دارد. ساعت کاریمان از هشت صبح تا ۱۶ عصر ادامه دارد و به جز آخر هفتهها
هر روز یک نفر استراحت دارد.
نمیخواهند با من و دوست همکارم همسفره شوند فورا سفره را جمع میکنند.
حتی چایی نیز تعارف نمیکنند. اما وقتی جلو رفته و با آنها دست میدهیم
خشکشان میزند از بس مردم از آنها دوری کردهاند این رفتارشان قابل درک
است.
زیبنده خانم میگوید: ۲۳ سال است که به این کار مشغول است و از شش سال قبل نیز دخترش وارد این شغل شده است.
وی در پاسخ به اینکه آیا محیط کار در اینجا بر روحیه و طرز زندگی شخصیشان
تاثیر گذاشته یا نه میافزاید: اوایل کار همه کمی دلگیر و سرخورده
میشوند. فضای پر از اندوه، صدای مداوم گریه و… تاثیر زیادی در روحیه آدم
دارد اما این اندوه خیلی دوام ندارد، انسانها خیلی زود به همه چیز عادت
میکنند.
وی ادامه میدهد: بچه که بودم در روستا زندگی میکردیم اگر کسی فوت میکرد
من حلوای مراسم ختم را نمیخوردم. میترسیدم و میگفتم من حلوای مرده
نمیخورم، فکرش را هم نمیکردم که روزی وارد این حرفه شوم و همه چیز به
رایم عادی شود…
“زیبنده خانم” داستان زندگی پر غصهاش را به رایم تعریف میکند: وقتی شوهرم فوت کرد پنج بچه قد و نیم قد داشتم. کسی را هم کمک خرج زندگی نداشتم. یکی از آشنایان برای استخدام در اینجا کمکم کرد. اوایل میترسیدم اما الان همه چیز به رایم عادی است مثل هر شغل دیگری.
بسیار کنجکاوم بدانم اطرافیان چه واکنشی به شغل “غسالان” آنهم از جمع بانوان دارند. میگوید: برخورد همه آدمها مثل هم نیست. بعضیها وقتی چند دقیقه وارد اینجا میشوند که مثلا جنازه را حرکت دهند شدیدا حساسیت نشان میدهند و نگرانند مبادا دستمان به لباسشان بخورد. در مقابل کسانی هم میآیند به خاطر یک غسل دادن دهها بار تشکر میکنند.
زیبنده خانم با تاکید میگوید: کار خوبی داریم که هم باعث رضایت خدا میشود و هم نیاز ضروری بنده خدا را برطرف میکند. هر مسلمانی باید در طول عمرش هفت نفر را غسل دهد، و با خنده از ما میپرسد شما سهم هفت نفرتان را شستهاید؟!
مردهها با هم چه تفاوتی دارند؟
شنیده بودم مردهها هم مثل زندهها به اهم فرق دارند. از او میپرسم که
جنازه آدمهای خوب و خوشنام با آدمهای بدنام گناهکار تفاوتی دارد؟
زیبنده خانم میگوید: جنازه که روی سنگ غسل قرار گرفت خودش را معرفی
میکند. جسد آدمی که خوب زندگی کرده هیچ تفاوتی با زندهها ندارد، حس و
سبکی یک آدم زنده را دارد، انگار نفس میکشد. شاید آدم درشت اندام و چاقی
هم باشد اما به راحتی و سبکی جابجا میشود، کفن و دفن راحتی هم دارد. اما
کسانی هم هستند که خیلی نحیف و لاغرند اما غسلشان خیلی سخت انجام میشود.
غسل چنین فردی برای ما هم بسیار ناراحت کننده و دردناک است.
میخواهم به رایم خاطرهای تعریف کنند از ۲۳ سال کار در اینجا. اما
میگویند: مشتی روز و کار تکراری و گریه و افسوس که خاطرهای ندارد. همه
روزهای اینجا تکراریست. تنها تفاوت کار در تعداد مردههاست، شاید روزی یک
نفر و شاید روزی ۱۰ نفر گذرشان به اینجا برسد. این بستگی به تصمیم خدا و
عمل عزرائیل دارد.
ساعت یک ظهر است. نیم ساعت قبل اینجا محشر برپا بود و حالا چشم میگردانم،
این اطراف برسر هیچ یک از قبور آدم زندهای به چشم نمیخورد.
اموات نیز تنها شدند، مثل ما زندهها. باز هم به حال خود رها شدند مثل
چند ساعت قبل که زنده بودند. دردانگی تنها ساعتی اندک دوام داشت. خیلی هم
که دیر پاید تا چهل روز دیگر اسمش نیز از زبانها خواهد افتاد و تمام.
به سمت خروجی گلزار وادی رحمت حرکت میکنم و فکر میکنم به زندگی، به مرگ.